چه کسانند که در قصد دل ريش کسانند

شاعر : خواجوي کرماني

با من خسته برآنند که از پيش برانندچه کسانند که در قصد دل ريش کسانند
که مرا تا نکشند از غم خويشم نرهانندمي‌کشند از پي خويشم که بزاري بکشندم
همچو فرهاد بجز شربت زهرم نچشانندصبر تلخست و طبيبان ز شکر خنده‌ي شيرين
هيچ داني که شب هجر تو چون مي‌گذرانندايکه بر خسته دلان مي‌گذري از سرحشمت
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانندگر تواني بعنايت نظري کن که ضعيفان
گر نصيبي بگدايان محلت نرسانندچه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
آبم اين طايفه بي روي تو برلب نچکانندبجز از مردمک ديده اگر تشنه بميرم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانندآنچنان بسته‌ي زنجير سر زلف تو گشتم
شمع را چون تو بمجلس بنشيني بنشانندعارفان تا که بجز روي تو در غير نبينند
عاقلان معني اين نکته‌ي باريک ندانندجز ميانت سر موئي نشناسيم وليکن
اهل دل معتکف کوي خرابات مغانندخواجو از مغبچگان روي مگردان که ازين روي